ادبیاتنظم

روزی ده بی منت

«داستان آن جوان که نانی به زنی انفاق نمود»

گفته هایم قصه و افسانه نیست
گفته پر مغز و آگاهانه ایست

حرف هایم آنچنان مستور نیست
بهر سرگرمی ز آن منظور نیست

یک جوان بودی چو یک نهر روان
در پی کسب حلال هر سو دوان

در پی روزی بدو روزی رسان
یار محرومان بدو محنت کشان

با مرام و با صفا و پهلوان
نام او شاید بپرسی اردلان

اردلان روزی ز راهی می گذشت
سایلی گاهی در آنجا می نشست

با خود اندیشید کاخر ای خدا
ای خدای خالق ارض و سما

هر چه جان دارد تو او روزی دهی
روزی عالم به یک دم می دهی

جز تو کس روزی ده افلاک نیست
پس چنین بیچارگان را چاره کیست

سایل ما یک زن بی جان بود
بهر فرزندان به فکر نان بود

چون بدید سایل کامد آن جوان
خواست انفاقی کند یک قرص نان

گفت من در مانده ام نانی بده
طفل بی جان مرا جانی بده

گر دهی روزی به یک طفل یتیم
مشکلت حل می کند رب حکیم

چون که دید وضعیتش مرد جوان
دست کرد در جیب دادش پول نان

کرد دعایش سایل و سویی برفت
آن جوان هم در پی روزی برفت

با خود اندیشید آن دم اردلان
او چه زیبا بود همچون مه رخان

اینچنین هست آدمی بی کاستی؟
آدمی بود یا پری او راستی؟

کاش کام دل ز او می خواستی
تا که غم از دل بدان پیراستی

در چنین افکار او مشغول شد
قلب او از یاد حق مغفول شد

ذهن او از فکر بد مسموم بود
عجز او از درک آن معلوم بود

ناگهان بانگی زد و آمد به خود
بی درنگ افتاد او اندر سجود

یاد حق افتاد و او مدهوش شد
نعره ای زد پس ز آن بی هوش شد

بعد آن آمد به هوش و ناله کرد
همچو طفلان صغیر وی گریه کرد

گفت یا رب من چقدر بد کرده ام
تو ببخشایم که من شرمنده ام

ای سبب ساز سبب یا رب مدد
ای خدای لا شریک و یا صمد

ای خدای خالق چرخ و فلک
ای خدای رازق حور و ملک

یا رب ای روزی ده روزی رسان
روزی خلقت تو بی منت رسان

روزی عالم به آنی می دهی
کی سر یک بنده منت می نهی؟

تو مکن محتاج من  هیچ خلق را
من که خود وا مانده ام در کارها

اینچنین بود سرگذشت اردلان
جان من آخر تو هم این را بدان

گر توانیم نان یک تن را دهیم
قدر صد نان بر سرش منت نهیم

آن که او روزی ده افلاک است
بی نیاز از جمله افلاک هست

گر دهیم ما گه یکی نانی به کس
آنکه او نان می دهد او هست و بس

شکر حق گر می توان نانی بداد
نی که تا بر خلق حق منت نهاد

Share

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *