ادبیاتنظم

عقل خفته

«داستان آن جوان مرد که ز سر ساده دلی و یک رنگی فریب ریاکاری خورد و با سیه دلی ازدواج نمود و بخت سفید خود مکدر ساخت»

این چنین گفتا آن پیر کهن
جان من بشنو تو این نیکو سخن

پیش هر کاری نشین اندیشه کن
پس ز آن اندیشه راهی پیشه کن

روزگاری بود در ادوار کهن
روزهایی پر تلاطم پر فتن

بود جوان مردی بلند بالا و ساز
دلبری می کرد از جنس نساز

جمله ی نسوان خاطر خواه او
می نشستند دلبران بر راه او

آن جوان مرد اما غافل ز دل
در پی کارش بود از جان و دل

چونکه او هم شاعری دلخون بود
در تخلص نام او مجنون بود

روزگاران در پی هم می گذشت
جملگی را دل همی از وی شکست

اشک ها از هجر او می ریختند
از بر وصلش مو می ریختند!

«آمدن فرزام نزد مجنون به قصد فریب وی و ترغیب او به وصلت با دخترکی به ظاهر دلبسته او»

ناگهان روزی پیکی بد گهر
از دد و دیوان وحشی هم بدتر

در لباس میش اما گرگ نر
روبهی چونان فرشته در نظر

لا ابالی بد سگال و بی هنر
اهل تهمت اهل غیبت بی ثمر

اهل زن بازی و نامردی و ننگ
اهل مدح گویی به قصد نیرنگ

یک دغل بازی به نام فرزام
اهل دزدی و طراری به نام

عارف علم زبان و لیمیا
کیمیا و سیما و ریمیا

نزد او آمد با مکر و ریا
بر زبانش بود تمجید و ثنا

این چنین می گفت ای سرو سهی
نیست مانندت جهان را تو شهی

تا نداری، نامتان بیتا نیست؟!
آدمی همچون پری، یکتا نیست؟!

هی همی رفت و بیامد سال ها
با همین وضع و چنین احوالها

گفت هر دل را بود چون دلبری
با اشارت دلبران را، دل بری

از همه عالم تو جانا برتری
جمله ی خوبان عالم را سری

در جهان باشد تو را گر دلبری
تو به یک دم از جهان دل می بری

پس چرا ای بهتر از حور و پری
من شنیدم نازنین بی همسری؟

من نگاری می شناسم آشنا
تو قدم رنجه نما با من بیا

تا که گل ریزد به پایت دم به دم
همسرت باشد شوی دور از نغم

دلبری سیمین برو زرین سرشت
بهر تو یزدان فقط او را سرشت

چشم هایش طعنه بر رنگ سما
گوهری کمیاب همچون کیمیا

خوش سخن شیرین زبان بی ریا
شک نکن جانا بجنب با من بیا

«دست بسر کردن مجنون فرزام را به قصد فرار از وصلت»

گفت مجنونش که آخر ای رفیق
ای که چند سالی شدی ما را شفیق

من که می بینی در کار خودم
در پی خدمت ز خود هم بیخودم

آنچنان در کار خود وامانده ام
جمله عشاق جهان را رانده ام

آنکه را تو اینچنین وصفش کنی
او نباشد لایقش همچون منی

اینچنین گفتش آن مرد زکی
تا که او را رد کند با زیرکی

«چرب زبانی فرزام مر مجنون را و خفتن عقل وی و تن در دادن به انجام مقدمات وصلت نا میمون»

لاجرم رفت و صباحی دگر
باز آمد آن پلشت بد گوهر

گفت که دلسوز توام از ریب نیست
اینچنین عمرت گذشتو حیف نیست

هی بگفت و هی بگفت و هی بگفت
عقل مجنون از سر حرفش بخفت

گفت باشد می فرستم مادرم
گر پسندد می شود او همسرم

«گول خوردن مجنون و خانواده اش ز دیدن ظاهر لیلی و آغاز گرفتاری ایشان»

رفت او دید و بگفتا ای پسر
در نظر باشد او همچو گوهر

من که او را دوست دارم خیلی
نام او دانی چه باشد؟ لیلی

چونکه مجنون نام لیلی را شنید
مرغ عشق اندر وجودش پر کشید

غافل از اینکه بداند کیست او؟
این همان عشق قدیم لیلیست او؟

گفت با مادر که ای بهتر ز جان
ای بهشت در زیر پایت جان جان

ای که باشد زن زیاد مادر یکی
ای که تو همتا نداری تو تکی

گر که خواهی تا کنی مهرت تمام
از تو می خواهم بوصلش اهتمام

چون که مادر قصه مجنون شنید
قلب او از سینه اش بیرون جهید

شاد شد از بهر مهر مادری
عاشق فرزند بود و چون پری

گفت مجنون آنکه می خواهم هموست
رفت با مادر به سوی کوی دوست

«دیدن مجنون درخواستگاری لیلی را و دل بستن به او و گرفتاری در دام بلا»

چون رسیدند و برفتند در سرا
گفتند لیلی بیا از پس پرده درا

چون بدید لیلی و لیلی او بدید
آتش عشق شعله ها آنجا کشید

شاد بود لیلی و مجنون شاد بود
از همه غم در جهان آزاد بود

مهر او را ششصد و چهارده بست
پس ز آن در حجله لیلی نشست

مهر لیلی بود از جنس طلا
سکه های پر فریب پر بلا

«شیطنت های فرزام به سبب حسد لیلی و مجنون را و دخالت های بی مورد در کار ایشان و اختلاف افکنی میان آن دو»

چند صباحی بر همین منوال بود
بهر آن دو آنچنان افعال بود

چون بدی بخت ایشان سر رسید
آن شقی فرزام هم از ره رسید

در میان آن دو بود او چون نخود
چون نخود در آش و فارغ بد ز خود

گفت مجنونا منم آن با جناق
تا که گیرم از تو هم ناق و جناق

گفتا من می روم در خانه ات
بنده تنهایی پی کاشانه ات

گر تو بودی باش من هم هستم
گر نبودی هم نباش من هستم

«اعتراض مجنون مر او را و بیان اینکه زنهار که به حریم او تجاوز کند»

گفت مجنونش که من با غیرتم
بی شرف شرمنده شو از هیبتم

پا ننه بار دگر اندر حریم کبریا
با من و بی من دگر اینجا نیا

«رفتن فرزام و تهدید مجنون را که زندگانی را بهم او ریخت و آغاز شستشوی مغز لیلی»

چون براند مجنونفرزام را
فتنه ها کرد، شد شروع پیکار ها

از دخالت های او آشوب شد
گفت فرزام هان به به خوب شد

روزگاری عیب مجنون را نمود
از برای خود غیب گویی نمود

گفت به لیلی او بود خصم مبین
پس جدا شو تو ز او زود آفرین

روز دیگر گفت اوست بچه ننه
مادرش حرف ها به ضدت می زنه

«تاثیر یاوه های فرزام مر لیلی را و افزایش اختلافات»

هی بگفت و هی بگفت و هی بگفت
عقل لیلی از سر حرفش بخفت

گفت لیلی رو به مجنون ای عزیز
گوشت هایت را کنم با چنگ ریز

گفته هایم را به گوش خود سپار
تو عنان خود به دست من سپار

انقدر هستی چرا بچه ننه
مادرت حرفا به ضدم می زنه

مادرت گوید به من هستی غشی
فک من چون بسته شد از ناخوشی

تو مرا باید بری سوی شمال
مادرت با ما بیاید ضد حال

یا مرا باید بخواهی یا که او
یا که سوی من می آیی یا که او

غیر این باشد بدان پس ای پسر
با دو دستم من بکوبم فرق سر
«افتادن لیلی ز چشم مجنون و تلاش مجنون جهت بیداری لیلی»

این چنین گفت و دل مجنون فسرد
عشق لیلی در دلش آن دم بمرد

گفت مجنونش به لیلی کی مها
ای که تو بر تر ز هر شمس و ضحی

این منم مجنون من شوی تو ام
عاشقم من عاشق روی تو ام

تو ز من بودی و من بودم ز تو
یار من بودی و بودم یار تو

این فرزام پلشت ای نازنین
می زند حرف زیاد از بهر کین

تو نمی دانی که آخر کیستم؟
آن که او گوید نه او من نیستم

مادرم باشد ترا چون مادری
تو برای مادرم چون دختری

این چنین گفت و اثر کرد در دلش
چون به گندم که درآید از کلش

گشت لیلی همچو بره رام رام
می گرفتند آن شبی را هر دو کام

«اعتراض لیلی آن پلشت را به سبب هجو مجنون و جدایی افکنی های او»

روز بعد رفتش به سوی فرزام
که چرا کردی مرا آخر تو خام

گفت او را پس چرا چون می کنی
تا توانی هجو مجنون می کنی

با سخن هایت دلم خون می کنی
تو مرا هی خصم مجنون می کنی

غافل از آنکه پلید هفت رنگ
صاحب ام الکتاب نیرنگ

باز در کار خودش تدلیس کرد
چون توکل بر خود ابلیس کرد

«نا امیدی فرزام مر لیلی را و رفتن سراغ پدرش جهت نیل به مقاصد پلیدش و خام کردن مر اورا»

چون ز لیلی او دگر سودی نکرد
لاجرم سوی پدر تزویر کرد

کرد اینبار از دری دیگر ورود
قصه ها از عیب مجنون می سرود

قصه های نا نوشته ناب ناب
کرد تعریف آنچنان با آب و تاب

هی بگفت و هی بگفت و هی بگفت
عقل او هم از سر حرفش بخفت

آنقدر آورد به لیلی او فشار
دخترم مهرت برو اجرا بزار

تا که رفت لیلی و مهر اجرا نمود
نزد مجنون مکر خود رسوا نمود

«شناختن مجنون لیلی را و اینکه آتش واقعی نه از گور فرزام بلکه از سوی خود لیلی به پا می شود وگرنه اختیار لیلی پس از وصلت به دست پدر نبود»

گفت مجنونش که آخر ای سفیه
تو فقط مانی به یک آدم شبیه

این چه کاری بود که با ما کرده ای
هر چه می گویند ددان آن کرده ای

من نگفتم این پلشت فرزام کیست؟
بدتر از آن در جهان حیوان نیست

من نگفتم از بهایم پست تر است
بل اضل تر از بهایم او خر است

آن چه می گویم به او پنهان نیست
بد تر از آن در جهان دشنام نیست

«آشکار ساختن لیلی پلیدی و مکر خود را به سبب نکوهش مجنون»

گفت لیلی با وقاحت کبر و کین
می نمایم آگهت اکنون به این

اژدهایی را که نام فرزام است
در میان دست من او رام است

این منم استاد و شاگردم هموست
من همان شمعم و آن پروانه اوست

این منم استاد علم لیمیا
کیمیا و سیما و ریمیا

گر چه پنهانست اما همسرم
من ز هر جادوگری ماهر ترم

گفت در ظاهر تو می بینی که اوست
عامل آشوب و جنگ و عیب جوست

در پس پرده ولی آمر منم
آن زن بی سیرت جائر منم

«اطمینان مجنون از اینکه تمام بدی ها سرچشمه از خود لیلی گرفته اند و نا امیدی و انزجار او ز ایشان»

چون شنید مجنون آن اسرار بد
گشت روشن منشا افکار بد

با خود اندیشید که آخر کیست او
این همان عشق قدیم لیلی است او

این زن عاشق کش شهوت پرست
عاشق پول و ریاست رزل پست

او نیاندیشید کاخر بی خرد
هر که می خواهد پر کاهی خرد

قبل آن روزی به بازاری رود
از سرتحقیق مطاعی می خرد

من چنین این قصه را گفتم بهوش
ای خلایق جملگی مردم بگوش

همچو این فرزام دو صد فرزام هست
هست همو پستوهم لیلی است پست

گر که می بینید آن پستان پست
دورشید از مکرشان باید که رست

Share

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *