ادبیاتطنز، زبل و زبلستان

زبل و ماجرا های خدمت ۳

این ماجرا های خدمت رفتن زبل انگار تمومی نداره.
زبل بعضی موقع ها که هوس می کرد بره یه چرخی دور پادگان بزنه اسلحه رو می سپرد دست یکی از هم خدمتیاش و یه چوب دستش می گرفت که اگه مثلا گرفتنش بگه یه نفر رو اونور فنس ها دیدم، اسلحمو دادم به فلانی و با چوب رفتم ببینم چه خبره، تازه یکی دوبارم به همین خاطر تشویقی گرفت.
داشتم می گفتم، مثل قرقی می رفت اونطرف فنش ها که پارکینگ ماشینا بود. از اونجا هم می رفت لب جاده هر می رد می شد می گفت سربازم، سیگار داری؟
ملتم که خودشون هم قدیما سرباز بودن و سیگاری یه چند تا نخی بهش می دادن. زبلم خوب که چرخاشو می زد شب با دو تا بکس سیگار بر می گشت تو آسایشگاه و شروع می کرد به پخش کردن سیگار بین سربازا، آخه خودش سیگاری نبود!!!
یکی از رفقاش بهش گفت زبل نمی ترسی بفروشنت، می خندید و می گفت نه بابل من مثل چاه نفت می مونم واسه اینا، راستم می گفت همه هواشو داشتن.
بیچاره افسر آسایشگاه همیشه می گفت دیشب تا صبح بوی سیگار میومد اما من نفهمیدم کی بود و از کجا بود!!

Share

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *