ادبیاتنظم

قصه عاشقی

یه روزی
یه روزو روزگاری
رد می شدم ز کویی
که می گذشت از او راه
گلی بسان حوری

با اون نگاه اول
قلبم و باختم آخر
هی با خودم می گفتم
دلم می خواد بدونه
اون که می خوام همونه
کاش نگیره بهونه
دوسش دارم همیشه
پیشم باشه چی میشه؟

دل و زدم به دریا
زدم به سیم آخر
رفتم یکم جلوتر
هر چی که بود و گفتم
اونم یکم نگام کرد
راشو کشید رهام کرد
بهش می گم دوباره
دلم چه بی قراره
بازم بهم می خنده
فرقی براش نداره

دخترک
قلب منو شکسته
موندم هنوز تو این راه
یه راه سردو بسته
دلم شده دیوونه
بازم می خواد بخونه
که عاشقی یه قصه است
شبیه درد و غصه است
که عاشقی محاله
توی خوابو خیاله

Share

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *