شب تنهايي
اندر اين شب تنهايي من
آسمان مي بارد
اي كه تو شعر مرا مي خواني
دل من غم دارد
روح من ناله كنان
زجه زنان
ديده ام مي گريد
باز امشب همچو هر شب
دل من غم دارد
من تو را مي خواهم
تو كه احساس مني
اي كه تو ناله من مي شنوي
دل من غم دارد
باز آواي تو را مي شنوم از آب روان
بر سر كوه روم
وز ته دل فرياد كشم
دل من غم دارد
تا باد پژواك صدايم شنود
و رساند به جهان
كه يكي هست كه فرياد كند
دل من غم دارد
برو اي باد بگو
تا همه خوب بدانند كه عاشق شده ام
چه كنم چونكه ندارد چاره اين درد،
دل من غم دارد
اي عشق به جهان مجنون نموديمو آخر چه سود
كه نرسيدم به وصال معشوق
و دلم غم دارد