بی سرو سامان
بی سرو سامانیم از بی نوایی نیست نه
بی نوایان را مگر سامان و همسر نیست نه؟
از جهان آسودگی را نی طلب چون نیست نه
این طلب خود منشا فرسودگیست یا نیست نه؟
جور رندان را مکش فرزانه ای چون نیست نه
نو رسان را رخصت دردی کشیدن نیست نه؟
هر چه در ظاهر بود بد لاجرم بد نیست نه
غنچه نشکفته را بین در دلش گل نیست نه؟
نی جفا کن دلبران را چون روا آن نیست نه
عاقبت اندیش جهان را که گردان نیست نه؟
دل به هر دلبر نده لایق به مهرت نیست نه
دلبری کن دلبران را عاشقی این نیست نه؟
منت خوبان نکش شان تو چون این نیست نه
جز به جان منت کشیدن شان خوبان نیست نه؟
قصه مجنون نخوان افسانه ای چون نیست نه
آنچه عاشق می کند دیوانگی چون نیست نه؟
عاشقی کن عاشقی دیوانگی چون نیست نه
دل مصفا کن به مهر حب را سرا دل نیست نه؟
بی سرو سامانیم محصول تنهاییست نه؟
هر که باشد با خدا تنهای تنها نیست نه


